اندوه مدام

ما دردهایی داریم که نمی‌شود به هر کسی گفت. یا حتا نمی‌شود به هیچ‌کس گفت. اما نمی‌شود. دل آدمی می‌ترکد از نگفتن‌ها. سنگی می‌خواهد صبور. چاره چیست از بی‌سنگی و بی‌صبوری...

این‌جا را می‌نویسم و می‌چسبانم بالای صفحه. برای تو که مثل منی. خسته و دلگیر از گیر و دار روزگاه بی‌مروت. از زخم‌های خورده. از عذاب زخم‌های زده...

می‌توانی مثل من بنویسی همین پایین. شناس یا ناشناس، خصوصی یا عمومی فرقی نمی‌کند، انتخاب با خودت. این پست یک سنگ است. یک سنگ صبور...

باز هم بی خوابی.

نفس‌هام به شماره افتاده.

قلبم هر لحظه فشرده میشه.

از درون دارم می‌سوزم. شعله می‌کشم.

هیچ کاری ازم بر نمیاد.

با هیچ کس نمی‌تونم حرف بزنم.

آه...

گاهی نمی‌شود گفت، اما گاهی می‌شود و «نباید»...!

محرم‌ترین‌ها هم یک وقت‌هایی نامحرم‌اند. دل آدمی خصوصی‌ترین جای وجودش است. بی‌آبرویی است که بریزی‌اش بیرون و رو کنی دردهایش را. حتا برای آن‌ها که خویش‌اند...

یک جایی است که دست آدم به هیچ کجا بند نمی‌شود. آن‌جا که می‌خواهد و نمی‌تواند. گویی رها شده در باد، در طوفان...

مثل این‌جایی که منم!

بغض می‌آید و می‌رود. می‌آید و می‌رود. می‌آید و... می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند... آن‌قدر که جایش توی گلو می‌ماند. هر چه هم بشود، این سنگینیِ غریب آن‌جاست. گویی جزوی از تن و جان آدم می‌شود. بعد پیش می‌آید و پیش می‌آید... تا فتحت کند. تا همه‌ات را در بر بگیرد. تا تمامت بغض شود. بغض شوی. یک بغض بزرگ. یک بغض ایستاده که راه می‌رود و حرف می‌زند و می‌خندد...

بند بندم از همه گسسته و فرونمی‌پاشد. انگار براده‌های آهن‌ربایی که جز با هم بودن چیزی ندارند. رگ‌های گسستنم درد می‌کند و هر بار قلبم فرو می‌ریزد.

امید رفته و ناامیدی تیر می‌کشد. از او می‌پرسم، وعده‌ی مرگ می‌دهد... امید را می‌نشاند در میانم... امید مرگ در من جوانه می‌زند...

رگ‌های گسستنم تیر می‌کشد به امید... رعد می‌زند به مرگ...

یک جایی هست که این‌جاست! همین‌جا. این‌جایی که منم. جایی که دیگر بعدی ندارد. نه که نداشته باشد هیچ، آن‌قدر فرق ندارد چه بودش که گویی بعدی نیست. هیچ است انگار. یک جای بی سرانجام. یک مِهِ غلیظ دودیِ مهوع. از آن‌هایی که دل‌آشوب می‌کند آدم را. آن هم وقتی همه‌ی هیکل آدم را بغل می‌کند. انگار دست‌های چسب‌ناک دیوی ناپیدا.

من این‌جایم. همین جا...

پی در پی و متواتر است، روایت اندوه. هر بار در قالبی ‌و با چهره‌ای است، اما همان است که بوده. تلخ و بُرّنده. طناب دار است انگار، که گلو را می‌فشارد و امید را خفه می‌کند. اندوه، عصاره‌ی حیات من است...

به نظرت چند تار موی سفیدم توی این سه چهار ماه سفید شده‌اند؟!

نه که عددش مهم باشد برایم. اما دوست دارم بشناسمشان. به اسم و رسم. از آن طرف شاید همه‌ی تارهای موی سفیدم مثل هم باشند، اما برای من حکایت این و آن خیلی فرق می‌کند. آن‌هایی که سر این زخمِ کاری از پا افتاده‌اند و کمرشان خم شده یک جور دیگرند.

آن‌ها آیات ویژه‌اند. شریک‌های غم‌اند. آن‌ها رفیق‌های دنیای تنهایی من‌اند...

دردهای عمیقِ یک‌نفره... غم‌های بی‌شریک... احاطه شده‌ام میان تنهایی. نمی‌شود برای این درد کاری کرد، و این خود دردی است دیگر.

می‌گفت برادرش از پیچ و مهره‌ی پلاتین توی پاش درد می‌کشیده. درد و درد و درد... عاقبت کارد می‌رسد به استخوان و بعد از کلی وقت که به خودش پیچیده،  تسلیم درد شده و دست به تیزی برده. پوستش را شکافته و پیچ و مهره را بیرون کشیده!

یک شب دست می‌برم به تیزی. پوست نازکم را می‌شکافم. این قلب پر خون و پر درد را می‌کشم بیرون و...

درد که نکشیده باشی نمی‌دانی درد با آدم چه می‌کند. نمی‌دانی از آدم زخمی چه کارهایی بر می‌آید...