اندوه مدام

۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

تنهایی‌ام تمام نمی‌شود اما فرق می‌کند!

روزی از درد تنهایی رنج می‌کشیدم و امروز با حس تنهایی می‌آمیزم...

با درد می‌خوابم و با درد بیدار می‌شوم.

می‌ایستم، راه می‌روم، کار می‌کنم، می‌روم و برمی‌گردم... و زخم‌های دلم، زخم‌های روحم هوا می‌خورند و تیر می‌کشند تا مغز استخوان.

زور می‌زنم و جلو اشک‌هایم را می‌گیرم که بر غم ما پرده‌در نشوند... جز گاه‌گاهی که کم می‌آورم و اشک‌ها زورشان غالب می‌شود و بین جمع می‌غلتند و سرریز می‌شوند، بیش‌تر وقت‌ها پنهانشان می‌کنم.

وسط جمع و شلوغی هم که باشم می‌خزم لای غار تنهایی‌ام که نهایتش پیدا نیست. چشم تنگ می‌کنم اما توی ظلماتش چیزی پیدا نیست که نیست. می‌ترسم. از رفتن، از بازگشتن، از ماندن... ترس نمکی است روی زخم. داد می‌زنم که آآآآآی... کسی این‌جاست. تنهایی و تاریکی، همه چیز را می‌بلعد، حتا پژواک فریادم را...

چیزی نیست. جز تنهایی عمیق، درد مداوم، اندوه بی‌انتها...

دل‌گیرم. به خاطر هر صبحی که بیدار شده‌ام...

اندوه برای همیشه باقی خواهد ماند...