اندوه مدام

با درد می‌خوابم و با درد بیدار می‌شوم.

می‌ایستم، راه می‌روم، کار می‌کنم، می‌روم و برمی‌گردم... و زخم‌های دلم، زخم‌های روحم هوا می‌خورند و تیر می‌کشند تا مغز استخوان.

زور می‌زنم و جلو اشک‌هایم را می‌گیرم که بر غم ما پرده‌در نشوند... جز گاه‌گاهی که کم می‌آورم و اشک‌ها زورشان غالب می‌شود و بین جمع می‌غلتند و سرریز می‌شوند، بیش‌تر وقت‌ها پنهانشان می‌کنم.

وسط جمع و شلوغی هم که باشم می‌خزم لای غار تنهایی‌ام که نهایتش پیدا نیست. چشم تنگ می‌کنم اما توی ظلماتش چیزی پیدا نیست که نیست. می‌ترسم. از رفتن، از بازگشتن، از ماندن... ترس نمکی است روی زخم. داد می‌زنم که آآآآآی... کسی این‌جاست. تنهایی و تاریکی، همه چیز را می‌بلعد، حتا پژواک فریادم را...

چیزی نیست. جز تنهایی عمیق، درد مداوم، اندوه بی‌انتها...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی