- ۹۸/۰۲/۳۰
- ۰ نظر
یک جایی است که دست آدم به هیچ کجا بند نمیشود. آنجا که میخواهد و نمیتواند. گویی رها شده در باد، در طوفان...
مثل اینجایی که منم!
یک جایی است که دست آدم به هیچ کجا بند نمیشود. آنجا که میخواهد و نمیتواند. گویی رها شده در باد، در طوفان...
مثل اینجایی که منم!
بغض میآید و میرود. میآید و میرود. میآید و... میماند و میماند و میماند... آنقدر که جایش توی گلو میماند. هر چه هم بشود، این سنگینیِ غریب آنجاست. گویی جزوی از تن و جان آدم میشود. بعد پیش میآید و پیش میآید... تا فتحت کند. تا همهات را در بر بگیرد. تا تمامت بغض شود. بغض شوی. یک بغض بزرگ. یک بغض ایستاده که راه میرود و حرف میزند و میخندد...
ما دردهایی داریم که نمیشود به هر کسی گفت. یا حتا نمیشود به هیچکس گفت. اما نمیشود. دل آدمی میترکد از نگفتنها. سنگی میخواهد صبور. چاره چیست از بیسنگی و بیصبوری...
اینجا را مینویسم و میچسبانم بالای صفحه. برای تو که مثل منی. خسته و دلگیر از گیر و دار روزگاه بیمروت. از زخمهای خورده. از عذاب زخمهای زده...
میتوانی مثل من بنویسی همین پایین. شناس یا ناشناس، خصوصی یا عمومی فرقی نمیکند، انتخاب با خودت. این پست یک سنگ است. یک سنگ صبور...
بند بندم از همه گسسته و فرونمیپاشد. انگار برادههای آهنربایی که جز با هم بودن چیزی ندارند. رگهای گسستنم درد میکند و هر بار قلبم فرو میریزد.
امید رفته و ناامیدی تیر میکشد. از او میپرسم، وعدهی مرگ میدهد... امید را مینشاند در میانم... امید مرگ در من جوانه میزند...
رگهای گسستنم تیر میکشد به امید... رعد میزند به مرگ...
یک جایی هست که اینجاست! همینجا. اینجایی که منم. جایی که دیگر بعدی ندارد. نه که نداشته باشد هیچ، آنقدر فرق ندارد چه بودش که گویی بعدی نیست. هیچ است انگار. یک جای بی سرانجام. یک مِهِ غلیظ دودیِ مهوع. از آنهایی که دلآشوب میکند آدم را. آن هم وقتی همهی هیکل آدم را بغل میکند. انگار دستهای چسبناک دیوی ناپیدا.
من اینجایم. همین جا...